بیستون را عشق کند و شهرتش فرهاد برد ...
باز کن پنجره را
تو اگر باز کنی پنجره را
من تورا خواهم برد
به شب جشن عروسی عروسک های
کودک خواهر خویش
که در آن مجلس جشن
صحبتی نیست ز دارایی داماد و عروس
چهره ای نیست عبوس.........
تو به من خندیدی و نمی دانستی من به چه دلهره از باغچه ی همسایه سیب را دزدیدم باغبان در پی من تند دوید سیب را در دست تو دید غضب آلود به من کرد نگاه سیب دندانزده از دست تو افتاد و تو رفتی و هنوز دیرگاهیست که در گوش من آرام آرم خش خش گام تو تکرار کنان میدهد آزارم و من اندیشه کنان غرق این پندارم که
چرا باغچه ی کوچک ما سیب نداشت