غم

مرد

بیگانه به فریاد بلند میخواند  : 

آی مردم چه کسی غم دارد ُ غم او را بخرم . 

هیچ کس حرف نزد . 

هیچ کس زمزمه ای ساز نکرد . 

نه بدان روی که غمگین کم بود .  

یا که اصلا گم بود . 

بل بدان روی که هر کس در دل  

با تمسخر به بیانی میگفت : 

چه کسی اینهمه ثروت دارد  

که چنین غمهایی 

که بزرگندو سترگ  

 بخرد . 

مردبیگانه بپنداشت غلط که همه خوشحالند . 

رفت تا جای دگر غم بخرد .

سنگ صبور

شب شده سنگ صبور  

خونه غم شده باز این دل من  

پر ماتم شده باز این دل من  

من و تو با دلمون 

ُ تک و تنها و غریب  

توی این شهر بزرگ  

توی این شهر فریب  

خودمونیم و خدا  

خودمون و دلمون 

تو میخوای این دل من خون بشه دیوونه بشه ؟ 

تو میخوای قصه من غصه هر خونه بشه ؟  

نمی خوای سنگ صبور .... 

اگه من از دل خود با تو حکایت بکنم  

قصه مردم نامرد و بگم  

دل تو میشکنه چون جام بلور  

نمی خوام سنگ صبور ....

بیستون

بیستون را عشق کند و شهرتش فرهاد برد ...