باز کن پنجره را
تو اگر باز کنی پنجره را
من تورا خواهم برد
به شب جشن عروسی عروسک های
کودک خواهر خویش
که در آن مجلس جشن
صحبتی نیست ز دارایی داماد و عروس
چهره ای نیست عبوس.........
تو به من خندیدی و نمی دانستی من به چه دلهره از باغچه ی همسایه سیب را دزدیدم باغبان در پی من تند دوید سیب را در دست تو دید غضب آلود به من کرد نگاه سیب دندانزده از دست تو افتاد و تو رفتی و هنوز دیرگاهیست که در گوش من آرام آرم خش خش گام تو تکرار کنان میدهد آزارم و من اندیشه کنان غرق این پندارم که
چرا باغچه ی کوچک ما سیب نداشت
شکست عهد من و گفت هر چه بود گذشت
به گریه گفتمش: آری ولی چه زود گذشت
بهار بود و تو بودی و عشقبود و امید
بهار رفت و تو رفتی و هر چه بود گذشت
چه خاطرات خوشی در دلم به جای گذاشت
شبی که با تو مرا در رود گذشت